حبه انگور از ته سوراخ راه آب صدای مادرش را شنید، بیرون آمد و همه چیز را برای مادرش تعریف کرد. مادرش پرسید: «گرگ آمد یا شغال؟»
حبه انگور گفت: «نمیدانم.»
سپس، یک روز، کالب با دوچرخه جدیدش از مدرسه برمی گشت. در حالی که کالب مشغول تماشا بود، پسری در گودالی افتاد و به خود آسیب زد. پسر گریه کرد: «آه! نمی توانم دستم را تکان دهم.» کالب هرگز به کسی کمک نمی کرد مگر آن روز، او برای پسر ناراحت بود. پس به سوی او شتافت و به او کمک کرد تا بایستد. او به پسر گفت: «گویا دستت شکسته است.
قصه کودکانه تصویری شنگول و منگول
گرگ هم رفت پیش دلاک و گفت: «دندانهای مرا تیز کن.» دلاک گفت: «کو مزدش.» گرگ گفت: «مگه مزد هم میخوای.»
گرگ هم رفت به پاهاش حنا گذاشت وقتی که پاهاش رنگ حنا شد، آمد در خانه بز و همان حرفها را زد. بچهها این دفعه در را باز کردند، گرگ یکهو پرید توی خانه. شنگول و منگول را خورد اما حبه انگور رفت توی سوراخ راه آب پنهان شد.
پشت من بنشین و من تو را به بیمارستان می برم.»
قصه کودکانه تصویری آموزنده
تسلیم نشو!
بچهها گفتند: چشم.
گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: «منم، منم مادرتون.»
کالب پسری بسیار خودخواه بود. او هرگز اسباب بازی هایش را با کسی با کسی سهیم نمی شد. والدین او نگران بودند که چگونه مهربانی و سهیم شدن را به او بیاموزند.
گرگ سرش را بیرون آورد و فریاد زد:«کیه کیه پشت بام توپ و تاپ میکنه؟! آش بچههای مرا پر از خاک و خل میکنه؟!»
سخن آخر
یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: «من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!» تا خواست برود، حوله گفت: «نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.» مسواک بی دندون گفت: «اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام».
اهالی روستا موافقت کردند و شروع به حفاری کردند. آنها برای چند روز حفاری کردند اما به زودی تسلیم شدند، اما رادنی برای چند روز اما به زودی تسلیم شد. با این حال، رادنی به حفاری ادامه داد. وقتی مردم به او گفتند تسلیم شو،
بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «دروغ میگی، مادر ما دستش سفیدِ تو دستت سیاهه.» گرگ رفت به آسیاب و دستش را زد توی کیسه آرد. دستش را سفید کرد و برگشت و همان حرفها را زد. باز بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «تو دروغ میگی مادر ما پاهاش قرمزه، تو پاهات قرمز نیست.»
سپس، یک روز، زمانی که او به اندازه کافی عمیق حفاری کرده بود، رادنی آب را دید. نگرش او مبنی بر تسلیم نشدن کل روستا را نجات داد. رادنی به همه روستاییان توصیه کرد: «هرگز به این راحتی تسلیم نشوید. در حال حاضر، آنها هرگز کمبود آب ندارند. و هر گاه مشکلی پیش می آمد همه اهالی روستا دور هم جمع می شدند و راه حلی پیدا می کردند.
باز بچهها پرسیدند: «کیه؟»
در طول یک خشکسالی طولانی که پرندگان نتوانستند چیز زیادی برای نوشیدن پیدا کنند، یک کلاغ تشنه یک پارچ با مقداری آب در ته آن کشف کرد. اما پارچ بلند بود و گردن باریکی داشت، بنابراین کلاغ هر چه تلاش کرد نتوانست به آب برسد. موجود بیچاره احساس می کرد که از تشنگی می میرد.
رادنی و روستاییانش با خشکسالی شدید، یک سال مواجه شدند. آنها ناامیدانه منتظر باران بودند اما شانسی نداشتند. هیچ جا آب نبود. تمام محصولات، زمین و حتی درختان خشک شد.
گرگ پرید که خرخره بز را بگیرد. اما دندانهای پنبه ای اش از دهانش افتاد بیرون. بز هم به گرگ فرصت نداد. رفت عقب و آمد جلو و با شاخ زد توی پهلوی گرگ تیز دندان. پهلوی گرگ شکافت و شنگول و منگول از شکم گرگ افتادن بیرون. بُز شنگول و منگول را به خانه برد و حبه انگور راهم صدا کرد و گفت: «بچهها بعد از این دانا باشید و دشمن را از دوست بشناسید.»
همچنین بخوانید: نقاشی کودکانه زیبا و ساده
دلاک گفت:« بله، بدون مزد که نمیشه.» گرگ هم رفت یک انبان (کیسه) برداشت و پر از باد کرد و برای دلاک برد. دلاک تا سر انبان (کیسه) را باز کرد دید همهاش بادِ، اما به روی خودش نیاورد و گفت:«بلایی به سرت در بیارم که تو داستانها بنویس. به جای مزد فیس میدی.»
بچهها گفتند: کیه؟گرگ سرش را بیرون آورد و فریاد زد:«کیه کیه پشت بام توپ و تاپ میکنه؟! آش بچههای مرا پر از خاک و خل میکنه؟!» بز گفت: «منم منم، بز زنگوله پا کی برده شنگول من؟! کی خورده منگول من؟» گرگ گفت:«منم منم گرگ تیز دندان. من خوردم شنگول تو، من بردم منگول تو، من میام به جنگ تو.»
یک روز عصر، آدام و پدرش با مقداری مواد غذایی در خیابان قدم می زدند. درست در همان لحظه، آنها ماشینی را دیدند که به یک کتابفروشی برخورد کرد. پدر آدم از مردی پرسید که چه اتفاقی افتاده است و او پاسخ داد:
مطالعه تاثیر قابل توجهی بر همه ما به خصوص کودکان دارد. داستانهای اخلاقی کوتاه برای بچهها درسهای زندگی را به روشی خلاقانه و سرگرمکننده به بچهها آموزش میدهند. همچنین آنها را به تشخیص درست و نادرست راهنمایی می کند و اصول اخلاقی را از سنین پایین القا می کند. در این مطلب از آلامتو ما مجموعه ای از زیباترین قصه کودکانه تصویری جدید آموزنده و شاد دخترانه و پسرانه را ارائه می کنیم.
همچنین بخوانید: قصه کودکانه برای خواب
قصه کودکانه تصویری جدید
مهربان باشید
گفت: «منم، منم مادرتان!»
دختر کوچولو از شنیدن این حرف خوشحال شد. او شروع به فرار کرد که مادرش بازوی او را گرفت و گفت: “نباید دندان را دور بیندازی”. “چرا؟” از دختر پرسید. “زیرا اگر این کار را انجام دهید، پری دندان نمی تواند شما را ملاقات کند.” “پری دندان چیست؟” دختر پرسید «پری های دندان پری های کوچکی هستند که شب می آیند و دندان شما را می گیرند. و به جای آن هدیه ای به جا بگذارید. همچنین بخوانید چرا آسمان اینقدر بلند است.
یک مسواک بود کوچولو و بی دندون! صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت.
او دروغ می گوید، آنها را کنار زد و گفت: “دروغ هرگز به کسی آسیب نمی رساند!” پدر آدام تصمیم گرفت به او توضیح دهد که چرا دروغ گفتن بد است.
امیدواریم این مجموعه قصه کودکانه تصویری جدید آموزنده و شاد دخترانه و پسرانه مورد توجه شما همراهان قرار گرفته باشد و توانسته باشد اوقات سرگرم کنندهای برای فرزندان خود رقم بزنید.
منبع: https://www.alamto.com/%D9%82%D8%B5%D9%87-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%AA%D8%B5%D9%88%DB%8C%D8%B1%DB%8C.html
نکته اخلاقی داستان: استفاده خوب از زیرکی همیشه به ما کمک می کند.
“راننده ماشین به پدرش دروغ گفت که بدون عینک می بیند. هنگام وقوع حادثه هر دو در ماشین بودند. پدر به شدت آسیب دیده است.
دوباره برگشت و در زد.
دختر اکنون هیجان زده شد، از مادرش پرسید که چه کار کند تا پری دندان او را ملاقات کند. اما دندون شکسته تو زیر بالش و برو بخواب. روز بعد وقتی بیدار میشی، شما هدیه خود را پیدا خواهید کرد اما به یاد داشته باشید که اگر شما نخوابید، پری دندان به دیدن شما نمی آید. دختر کوچولو دقیقاً همانطور که مادرش دستور داده بود عمل کرد و همان شب زود به خواب رفت.
قصه کودکانه تصویری شاد
قصه کودکانه شب مسواک بی دندون
این شگفت انگیزترین داستان پری دندان برای کودکان است. روزی نه چندان دور، دختربچه ای برای اولین بار درد افتادن دندان های شیری را تجربه کرد. دختر بچه چون اولین بار بود با دیدن دندان شکسته اش ترسید. ترسیده به سمت مادرش دوید و بی اختیار گریه کرد. او با وحشت صدا زد: “مادر، مادر”. «به این نگاه کن. چرا این اتفاق می افتد؟” در حالی که دندان شکسته را در کف دست مادرش فشار می داد، پرسید. مادر دخترک به دخترش لبخند زد. همچنین، پاپا لطفاً ماه را برای من بگیرید.
بز گفت: «منم منم، بز زنگوله پا کی برده شنگول من؟! کی خورده منگول من؟»
نزدیک غروب بز زنگوله پا از چرا برگشت. وقتی به در خانه رسید، دید در باز است، تعجب کرد. بچهها را صدا زد اما جوابی نشنید.
گرگ گفت:«منم منم گرگ تیز دندان. من خوردم شنگول تو، من بردم منگول تو، من میام به جنگ تو.»
شغال گفت: «بیا خانه مرا ببین، چیزی توش نیست، شکمم را نگاه کن از گرسنگی به پشتم چسبیده. این کار گرگه.»
اما قبل از اینکه مادر بتواند او را دلداری دهد، پرسید: “آیا اکنون تمام دندان هایم را از دست خواهم داد و مانند یک پیرزن خواهم شد؟” دختر بیچاره از از دست دادن دندان هایش می ترسید. سپس مادرش دوباره به آرامی لبخند زد و گفت: «نه، نمیخواهی». دختر با شنیدن این حرف خیالش راحت شد. مادر دختر بچه گفت: “این برای همه اتفاق می افتد.” دندانهای شیری میافتند تا فضایی برای بیرون آمدن دندانهای دائمی شما ایجاد شود. دندان های دائمی شما تا زمانی که به شدت پیر نشوید نمی ریزند!
بُز رفت یک ساعت دیگر گرگ آمد در زد.
اگر کسی آمد و در زد از درز در و سوراخ کلید خوب نگاه کنید، اگر من بودم در را باز کنید، اگر گرگ یا شغال بود در را باز نکنید.
یکی بود، یکی نبود، بزی بود که بهش میگفتن بز زنگوله پا. این بز 3 تا بچه داشت شنگول، منگول، حبه انگور. اینها با مادرشان در خانهای نزدیک چراگاه زندگی میکردند. روزی بز خبردار شد که گرگ تیز دندان در آن دور و برها خانه گرفته و همسایهاش شده، خیلی نگران شد و به بچهها سپرد که مراقب باشید.
سپس او یک ایده داشت. مشتی سنگریزه را که در زمین افتاده بود برداشت و یکی یکی داخل پارچ انداخت. آب با هر سنگ کمی بالاتر می رفت تا جایی که به اندازه کافی نزدیک بود که او بتواند بنوشد. آیا می دانستید این یکی از محبوب ترین داستان های اخلاقی برای بچه ها است؟
همچنین بخوانید: متن لالایی کودکانه دخترانه و پسرانه
قصه کودکانه تصویری دخترانه
دختر کوچولو و پری دندان
گرگ گفت: «برای من سروکله میکشی. الان نشانت میدم.»
حوله گفت: «مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی. نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟» مسواک بی دندون خوشحال شد، گفت: «من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر به من نگفتید! باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد، آن وقت می شوم مسواک با دندون!»
بز رفت در خانه شغال و گفت: «شنگول و منگول مرا تو خوردی؟»
خیلی وقت پیش، پسری به نام رادنی در دهکده ای زندگی می کرد. او در کنار خانواده اش بسیار خوشحال بود. اما شادی او نتوانست برای مدت طولانی ادامه یابد.
آدم از دوستانش یاد گرفته بود که دروغ ساده ترین راه برای خروج از هر موقعیتی است. پس به دروغ گفتن علاقه مند شد و از گفتن دروغ های کوچک لذت می برد. وقتی پدر و مادرش او را گرفتند و از گفتن برحذر داشتند
قصه کودکانه تصویری
گاوها شروع به مردن کردند. مردم برای به دست آوردن آب باید به یک رویا می رفتند. از آنجایی که باران نمی بارید، نهر به آرامی خشک می شد.
بچهها گفتند: «دروغ میگی، صدای مادر ما نازکه، اما صدای تو کلفته.»
بز گفت:«چه روزی میای به جنگ من؟» گرگ گفت: «روز جمعه. فردا.»
همچنین بخوانید: قصه های آرامبخش کودکانه
کلاغ و کوزه
مطمئنم پسر از دروغ گفتن پشیمان است!» پدر آدم به آدم نگاه کرد و گفت: «آدم را ببین، دروغ خیلی خطرناک است! می تواند به مردم صدمه بزند!» آدم متوجه هزینه هنگفت یک دروغ شد و از دروغ گفتن دست کشید.
گفت: خداوند به من کمک می کند و راهم را هدایت می کند.
بز رفت خانه گرگ. گرگ هم یک دیگ را آتش کرده بود و داشت برای بچهاش، آش میپخت. بز روی پشت بام شروع کرد به جست و خیز کردن (بالا و پایین پریدن).
روز بعد، وقتی دختر بچه صبح از خواب بیدار شد، از خوشحالی جیغ کشید. مادر شنید که دخترش به سمت او دوید. “پری دندان یک گردنبند مروارید برای من گذاشت!” برای مدت ها بعد از آن روز، دختر گردنبند مروارید را همه جا می پوشید. اما او نمی دانست که پری واقعی دندان کیست!
همچنین بخوانید: قصه های صوتی کودکانه جدید
قصه کودکانه تصویری پسرانه
هرگز دروغ نگویید
بز آمد به خانه خودش و از آنجا رفت به صحرا علف سیری خورد. روز بعدش رفت پهلوی گاودوش تا شیرش را بدوشد و یک ظرف کره و سرشیر درست کند. وقتی که درست شد، کره و سرشیر را برداشت و برد برای سوهانکار و گفت: شاخ را تیز کن. سوهانکار شاخ بز را تیز کرد.
بعداً، همان شب، والدین پسر به دیدار کالب رفتند و از او تشکر کردند: «تو پسر بسیار مهربانی هستی. خداوند همیشه به تو برکت خواهد داد.» پس از رفتن آنها، پدر کالب گفت: «پسرم، ببین مهربانی چقدر خوب است و این مهربانی بود که امروز به تو کمک کرد» کالب اهمیت مهربان بودن را درک کرد و تصمیم گرفت همیشه با دیگران مهربان باشد.
گاز انبر را برداشت و دندانهای گرگ را کشید و پنبه جاش گذاشت. فردای آن روز، گرگ و بز وسط میدان آمدند. گفتند که پیش از جنگ باید آب بخوریم. بز پوزش را توی آب فرو برد، اما آب نخورد ولی گرگ آنقدر آب خورد تا شکمش باد کرد و سنگین شد. گرگ و بز به میدان آمدند. بز هم آمد با شاخ تیز و سر و گردن کشیده.
سپس، یک شب، رادنی در طی ملاقاتی با روستاییان گفت: «دوستان، همه ما داستان هایی از پدربزرگ و مادربزرگ خود در مورد رودخانه ای زیرزمینی شنیده ایم که از دهکده ما می گذرد. چرا حفاری نمی کنیم و نمی بینیم؟»