پسر از او تشكر كرد و چون خیلی خسته و گرسنه بود، یك ظرف غذای خوشمزه آرزو كرد و روی انگشتر دست كشید. جن كوتاه قامتی در پیش چشمانش ظاهر شد و ظرف پر از غذایی را پیش او گذاشت. پسر با خوشحالی غذا را خورد و خودش را به خانه و نزد مادرش رسانید و آن چه را كه اتفاق افتاده بود برایش تعریف كرد.
“به من امان بده!” به موش بیچاره التماس کرد. “لطفاً مرا رها کنید و یک روز قطعاً به شما جبران خواهم کرد.”
نتیجه اخلاقی: مهربانی هرگز هدر نمی رود.
در كشور همسایه، وقتی پسر پادشاه دختر مورد علاقهاش را دید از او خواست كه به همسریش درآید؛ ولی دختر روی خوش نشان نداد و سرانجام در مقابل تهدید و تطمیع او، چهل روز مهلت خواست و پسر پادشاه هم پذیرفت.
اینجا یک پسر است. اسم او رامین است. او یک اسباب بازی می خواهد.
قصه کودکانه پسرانه طولانی
شیر خیلی خوشحال شد که فکر می کرد یک موش می تواند به او کمک کند. اما او سخاوتمند بود و سرانجام موش را رها کرد.
شیری در جنگل خوابیده بود و سر بزرگش روی پنجه هایش قرار گرفته بود. یک موش کوچک ترسو به طور غیرمنتظره ای به سراغش آمد و در ترس و عجله برای فرار از دماغ شیر دوید. شیر که از خواب بیدار شده بود، پنجه بزرگش را با عصبانیت روی آن موجود کوچک گذاشت تا او را بکشد.
داستانهای اخلاقی برای بچهها برای نسل ها بخش اساسی از آموزش اخلاقی کودک بوده است. این داستان ها نه تنها سرگرم کننده هستند، بلکه تأثیر عمیقی بر رشد شخصیت کودک دارند. آنها ارزشهای حیاتی زیادی مانند صداقت، مهربانی، شفقت و احترام به دیگران را القا میکنند که راه طولانی در زندگی دارند.
دختر هم سراغ همسرش رفت و به اصرار از او خواست كه راز ثروتی را كه به دست آورده با او بازگو كند. پسر هر چه گفت كه دانستن این راز به صلاح تو و من نیست، اما دختر سر ناسازگاری گذاشت و آنقدر پافشاری كرد كه سرانجام پسر راز انگشتری را به او گفت و تأكید كرد كه این سر را پیش هیچكس فاش نكند. اما دختر سادهدل راز انگشتری را در مقابل چربزبانی پیرزن بازگو كرد و پیرزن هم در فرصتی مناسب انگشتری را ربود و قصر و خانوادهی پسر را با كمك جن انگشتری به كشور همسایه برد. زمانی كه این اتفاق افتاد، پسر در قصر نبود، هنگامی كه به خانه بازگشت، نه قصری دید و نه همسر و مادرش را. فقط سگ و گربهای كه نجات داده بود باقی بودند. پسر سرگشته و غمگین نشسته بود و نمیدانست چه كند. سگ و گربه به نزد او آمدند و گفتند انگار حالا موقعی است كه ما دین خود را به تو ادا كنیم. پسر از آنها خواست كه بروند و انگشتری را پیدا كنند. سگ و گربه به سرعت راه كشور همسایه را در پیش گرفتند و پسر هم در پی آنها به راه افتاد.
یک روز پدر سنگ سیاه خود را گم کرد و نتوانست غذا بیاورد. اندک اندک ذخایر غذایی خانواده کم می شد و آنها شروع به گرسنگی می کردند. مادر پسر شجاع از او خواست تا برای پدرش یک سنگ سیاه پیدا کند. پسر شجاع با جستجوی خانه برای یافتن سنگ شروع کرد. اما او نتوانست هیچ کدام را پیدا کند. بعد، او به این فکر کرد که دوستش را ملاقات کند، زیرا می دانست که او سنگ ها را جمع آوری می کند. متأسفانه دوست او سنگ هایی با رنگ های مختلف داشت اما یک سنگ سیاه نداشت.
چند روز بعد، شیر در حالی که شکار خود را در جنگل تعقیب می کرد، در مشقات تور یک شکارچی گرفتار شد. او که نتوانست خود را آزاد کند، جنگل را با غرش خشمگین خود پر کرد. موش صدا را شناخت و به سرعت شیر را در حال تقلا در تور یافت. با دویدن به سمت یکی از طنابهای بزرگی که او را بسته بود، آن را جوید تا از هم جدا شد و به زودی شیر آزاد شد.
دختر پادشاه كه زن خوشدلی بود قبول كرد. پیرزن به زودی با چربزبانی و خدمت فراوان، نظر و اعتماد دختر را به خودش جلب كرد و بالاخره یك روز از او پرسید: شوهر تو كه پسر یك دستفروش بیپول بوده است، این همه مال و منال و ثروت را از كجا آورده؟ دختر گفت: من خبر ندارم و او هیچ وقت در این باره با من صحبت نمیكند. پیرزن گفت: خب تو كه همسر و همدمش هستی باید از اسرار زندگی شوهرت باخبر باشی. برو به هر طریقی كه میتوانی از او بپرس و سر از رازش در بیاور.
وقتی کودکان قصه کودکانه پسرانه و دیگر داستانها را گوش می دهند، درس های زندگی ارزشمندی را می آموزند که می توانند عملاً در زندگی خود به کار ببرند. این داستانها به آنها کمک میکند تا راحتتر زندگی خود را بپیمایند. این داستان ها به آنها کمک می کند تا فرزندان خود را به عنوان شهروندان ایده آل جامعه تربیت کنند که هم نسبت به حیوانات و هم نسبت به انسان ها دلسوز هستند.
همچنین بخوانید: قصه های آرامبخش کودکانه
قصه کودکانه پسرانه جدید
توپ کریستالی
نتیجه اخلاقی داستان
بنابراین، پسر شجاع تصمیم گرفت از صخره سیاه بالا برود و برای خود سنگ سیاهی از خانه پیرمرد بگیرد. خوشبختانه در آن روز به نظر می رسید پیرمرد از خانه خود دور شده بود و پسر شجاع خود را سنگ سیاهی در ته توده سنگ خود یافت. اما ناگهان پیرمرد عبوس وارد شد و از او پرسید که با سنگ هایش چه کار می کنی؟ پسر شجاع به سرعت سنگ را در جیبش گذاشت و کنار رفت. پیرمرد به خوبی می دانست که چند سنگ دارد. پسر شجاع همانطور که شروع به شمردن سنگ هایش کرد، به سرعت از خانه فرار کرد و از صخره سیاه بالا رفت.
مار و پسر به نزد كیامار رفتند و فرزندش همه چیز را برای او تعریف كرد و كیامار به پسر گفت: در ازای آزاد كردن پسرم، پاداش خوبی به تو خواهم داد. بگو از من چه پاداشی میخواهی؟ پسر گفت: من این كار را برای پاداش نكردم، اما اگر میخواهید چیزی به من ببخشید، انگشتری سحرآمیزی كه نزد خود دارید را به من بدهید. كیامار ابتدا نمیخواست انگشتری را به پسر بدهد، اما پسر با وجود همهی اصرارها و پیشنهادهای او، فقط انگشتری را طلب كرد تا این كه بالاخره كیامار راضی شد و انگشتری را به او بخشید. وقتی از نزد او برگشت، ماری كه نجاتش داده بود از او پرسید كه آیا خاصیت انگشتری را میداند؟ پسر گفت: نه. مار گفت: هر وقت كه نیاز به چیزی داشتی و آرزویی كردی روی انگشتری دست بكش تا جن خادم انگشتری آنچه را میخواهی برایت فراهم كند.
طولی نكشید كه پسر، ثروتمند و صاحب كاخ و خدمه و هر چه از مال و اموال دنیا میخواست شد و تصمیم گرفت همسری اختیار كند. این شد كه مادرش را به خواستگاری دختر پادشاه كه خواستگارهای زیادی داشت فرستاد. پادشاه كه دید زنی سادهدل به خواستگاری دخترش آمده است، برای پشیمان كردنش طلب مقدار فراوانی طلا و نقره و حریر و ابریشم كرد و گفت كه پسرت باید قصری در خور دختر من داشته باشد. مادر به خانه بازگشت و آنچه پادشاه خواسته بود را برای پسرش بازگو كرد و پسر نیز با كمك انگشتری سحرآمیز، در چشم بر هم زدنی همه را فراهم كرد و به نزد پادشاه فرستاد و كمی بعد، عروسی مفصلی گرفت و دختر پادشاه را به همسری اختیار كرد.
پسر تا نزدیكی غروب در بازار گشت و چیزی برای خرید و فروش پیدا نكرد. با ناامیدی در گوشهای نشسته بود كه دید چند نفر دور جعبهای جمع شدهاند و قصد آتش زدن آن را دارند. پسر پیش رفت و فهمید كه حیوانی درون جعبه است. به جماعتی كه آنجا بودند اعتراض كرد و گفت: چرا چنین كاری میكنید؟ حتی اگر به شما زیانی هم زده باشد نباید این كار را انجام دهید. من آن را از شما میخرم. اینگونه شد كه آخرین سكههایش را هم برای خرید آن جعبه داد. وقتی كه آن عده از آن جا رفتند، در جعبه را باز كرد تا ببیند در آن چیست كه ناگهان ماری از آن بیرون آمد. پسر ابتدا ترسید و عقب رفت اما مار با او صحبت كرد و گفت: از من نترس، تو من را نجات دادی و من میخواهم محبت تو را جبران كنم. بگو كه چه كاری میتوانم برایت انجام بدهم. پسر جواب داد: سكههایی كه برای آزادی و خریدن تو پرداختم، آخرین پسانداز ما بود و حالا نمیدانم با دست خالی چهطور پیش مادرم برگردم.
باران تمام شد، خورشید بیرون آمد! او بسیار خوشحال است و حالا یک اسباب بازی سرگرم کننده دارد.
وقتی سگ و گربه به كشور همسایه رسیدند، گربه فكری به خاطرش رسید و در اطراف قصر پادشاه آن سرزمین، رئیس موشهای آن منطقه را پیدا كرد و او را گرفت. موش بیچاره از او درخواست كرد كه از جانش درگذرد. گربه هم با او شرط كرد تا از موشهای دیگر بخواهد بروند و از انگشتری سحرآمیز خبر بیاورند. موشها راهی گوشه و كنار قصر شدند و خبر آوردند كه پسر پادشاه شبها به هنگام خواب انگشتری را در دهانش میگذارد تا به دست كسی نیافتد. رئیس موشها هم به گربه پیشنهاد كرد كه برای به دست آوردن انگشتری به او كمك كند و او هم جانش را نگیرد.
در حالی که او گریه می کرد، خدای نهر برخاست و از او پرسید که چه شده است؟ هیزم شکن ماجرا را برایش تعریف کرد. خدای رودخانه با جستجوی تبرش به او کمک کرد. او در رودخانه ناپدید شد و یک تبر طلایی را به دست آورد، اما هیزم شکن گفت این تبر مال او نیست. او دوباره ناپدید شد و با یک تبر نقره ای برگشت، اما هیزم شکن گفت که آن هم مال او نیست. خدا دوباره در آب ناپدید شد و با تبر آهنی برگشت – هیزم شکن لبخندی زد و گفت مال اوست. خداوند تحت تأثیر صداقت هیزم شکن قرار گرفت و تبرهای طلایی و نقره ای را به او هدیه داد.
هیزم شکن و تبر طلایی
نتیجه اخلاقی: صداقت از همه چیز بهتر است
پسر و مادرش به مغازه می رسد. او یک اسباب بازی جدید می خرد.
مار جواب داد: چون تو به من خوبی كردی من هم در عوض به تو كمك میكنم. پسر پرسید: چهطور میخواهی به من كمك كنی؟ مار جواب داد: پدر من كیامار نام دارد و من تنها فرزندش هستم، اگر به او بگویم كه تو من را از مرگ نجات دادی به تو میگوید كه چه پاداشی میخواهی و تو جواب بده كه من فقط انگشتر سحرآمیزی كه در نزد شماست را میخواهم و چیزی جز آن را هم قبول نكن.
یک بار هیزم شکنی بود که در جنگل سخت کار می کرد و چوب می گرفت تا برای مقداری غذا بفروشد. هنگام بریدن درخت، تبر او به طور تصادفی به رودخانه افتاد. رودخانه عمیق بود و خیلی سریع جریان داشت – او تبر خود را گم کرد و نتوانست دوباره آن را پیدا کند. کنار رودخانه نشست و گریه کرد.
اما عطسههای پسر پادشاه كشور همسایه هیچ وقت بند نیامد و تا آخر عمر آزارش داد!
همچنین بخوانید: متن لالایی کودکانه
قصه کودکانه پسرانه قدیمی
او به همراه مادر سوار قطار می شود. در این لحظه باران شروع به باریدن می کند.
خانواده باارزش ترین چیزی است که یک نفر در این دنیا می تواند داشته باشد. انسان باید حاضر باشد برای خانواده خود هر کاری انجام دهد. خانواده جایی است که فرد از آن تغذیه و مراقبت می کند و فرد باید همیشه مایل باشد که از خانواده خود مراقبت کند، مهم نیست که چقدر سخت باشد یا چیزهای خطرناکی به نظر برسد. این چیزی است که یک شخص را واقعاً شجاع می کند.
همچنین بخوانید: قصه کودکانه برای خواب
جذابترین و آموزندهترین قصه کودکانه پسرانه را در ادامه این پست از آلامتو میخوانید.
قصه کودکانه پسرانه
پسر این بار هم دست خالی به خانه بازگشت و مادرش از هدر رفتن بخش دیگری از پولهایشان عصبانی شد. صبح روز بعد، مادر، آخرین صد سكه را به پسرش داد و به او توصیه كرد تا مراقب باشد آخرین سكههای سرمایهشان را حیف و میل نكند كه دیگر هیچ اندوختهای در بساط ندارند.
در این پست از آلامتو گلچینی از قصه کودکانه پسرانه برای شما ارائه دادیم. کودکان از سنین پایین باید پایه ای قوی از ارزش های اخلاقی ایجاد کنند که به آنها کمک کند انسان های خوبی باشند. یک داستان اخلاقی باید بخشی از برنامه درسی تحصیلی و یادگیری والدین باشد. این یادگیری ها تأثیر عمیقی بر زندگی فردی و همچنین جامعه خواهد داشت. در پایان پیشنهاد می کنیم روزانه حداقل یک داستان جدید با اخلاق را برای فرزندان خود بخوانید تا به آنها ارزش های اخلاقی خوب را بیاموزید.