«توماس روداخا»، قهرمان کتاب استاد شیشهای (The glass graduate)، پسرک باهوش و بااستعدادی است که قصد دارد زندگی فقیرانهی خود را برای همیشه وداع بگوید و با کار و کوشش و تحصیل موجب سرافرازی خود و خانوادهاش بشود. میگل د سروانتس (Miguel de Cervantes) سرگذشت هیجانانگیز و پرماجرای او را در این داستان کوتاه کلاسیک برایمان شرح خواهد داد.
یکى از کسانى که کارشان حمل تخت روان بود از او پرسید: «استاد دربارهى ما چیزى نمىگویى؟»
پسرکى قاطرچى این حرف را شنید (آخر از هر گروهى به شنیدن سخنان او مىآمدند) و به او گفت: «جناب قَرّابه، لابد دربارهى ما چیز گفتنى ندارید، آخر نگفته پیداست، ما مردم درستکارى هستیم.»
داستان کوتاهی که میگل د سروانتس در کتاب استاد شیشهای برایتان روایت میکند، مملو از ماجراجوییها و تلاشهای بیباکانهی جوانی به نام «توماس» است که شجاعانه به رویارویی با ناشناختهها برمیخیزد؛ گاه قصد تحصیل دارد و گاه با سربازان ارتش شاه همگام میشود! مطالعهی این اثر خواندنی، برای علاقهمندان ادبیات جهان و آثار کلاسیک، سرگرمکننده و دلنشین خواهد بود و گوشهای از سبکوسیاق داستاننویسی در قرن هفدهم را به ایشان نشان خواهد داد.
دربارهی کتاب استاد شیشهای
توماس که قصد دارد برای تحصیل و علماندوزی راهی شهر سالامانکا شود، به دنبال اربابی میگردد که اهل علم و دانش باشد و به او اجازه دهد در حین خدمتگزاری، به تحصیل نیز بپردازد. از قضا، با دو دانشجوی نجیبزاده روبهرو میشود که از هوش و استعداد او به وجد میآیند و او را با خود همراه میکنند. توماس که ابتدا خدمتکارشان بوده، بعدها بهعنوان ندیم آنها شناخته میشود و همزمان با خدمت خالصانه به ایشان، روزهای خود را صرف کسب علم میکند. توماس هشت سال را به این منوال میگذراند تا اینکه دو اربابش از درس و تحصیل فارغ میشوند و به شهر خود بازمیگردند. اکنون توماس تصمیم میگیرد تا با کمکهزینهای که از آنها دریافت کرده، بهتنهایی به تحصیل در سالامانکا ادامه دهد.
و او پاسخ داد: «نه، جز اینکه هریک از شما بیشتر از هر اقرارنیوشى از گناهان مردم خبر دارید، اما تفاوت شما با او در این است که اقرارنیوش از گناهان باخبر است و خاموش مىماند، حال آنکه شما آنها را در هر مىخانهای جار مىزنید.»
توماس روداخا در راه بازگشت به سالامانکا با گروهی سهنفره همراه میشود که یکی از آنها نجیبزاده و فرماندهی پیادهنظام گارد شاه است و دو نفر دیگر نیز خدمتگزاران او هستند. این نجیبزاده که از ذکاوت توماس به وجد آمده، مدام در طول راه از محاسن و خوبیهای سرباز بودن برای او میگوید تا جایی که این جوان را وسوسه میکند رخت علم و تحصیل را از تن درآورده و لباس رزم بپوشد. البته این نجیبزاده از سختیهای سرباز بودن و زندگی دشوار سربازان ارتش شاه برای توماس هیچچیزی نمیگوید و اجازه میدهد تا تنها به جنبههای مثبت آن دلخوش باشد. همچنین به او پیشنهاد میدهد که بهعنوان نایب خود او را به استخدام ارتش دربیاورد. توماس که تصمیم گرفته چندی نیز زندگی را در کسوت یک سرباز تجربه کند، در کنار همراهانش، وارد شهر کارتاخنا میشود. بهزودی زندگی هولناک سربازی و مخاطرات جنگ، خودشان را به توماس نشان میدهند اما او با سعی و تلاش فراوان بر آنها غالب میشود و به شهر زیبای جنوا قدم میگذارد. جاذبهها و مردمان زیباروی این شهر آنچنان توماس را مجذوب خود میکنند که تصمیم میگیرد از کسوت سربازی خود خارج شده و مدتی را به سیر و سیاحت در جنوا بگذراند. این جوان بااستعداد و ماجراجو قصد دارد تا با تمامی ناشناختهها روبهرو شود و بر آگاهی خود نسبت به جهان و هرچه در آن هست بیفزاید. برای اینکه ببینید سرنوشت، چه شگفتیهای دیگری را بر سر راهش قرار خواهد داد، بهتر است تا انتهای کتاب با این قهرمان جسور و پرتلاش همراه باشید.
از مشخصههای بارز کتاب استاد شیشهای میتوان به نثر مستحکم و منسجم آن اشاره کرد که یادآور داستانهای نسبتاً قدیمی ایرانی است. زمان در این داستان کلاسیک به صورت خطی بوده و در آن خبری از درهمآمیختگی گذشته و حال و فلشبکهای مربوط به گذشته نیست. نویسنده بیش از اینکه به درونیات شخصیتها و تلاطمهای روحی آنها نظر داشته باشد، متوجه اتفاقات بیرونی و ملموس است. به عبارت دیگر، اثر پیشرو نه یک داستان درونگرایانه، بلکه داستانی برونگرایانه محسوب میشود. داستانی را که میگل د سروانتس آفریده، میتوان از نوع واقعگرایانه و رئالیستی دانست. داستانی که هم سرگرمکننده است، هم میتواند آموزنده باشد و هم نمایندهی بسیار خوبی برای ادبیات قرن هفدهم اروپا محسوب شود.
استاد شیشهاى در پاسخش گفت: «شرافت ارباب نشانهى شرافت خدمتْگار است؛ پس باید ببینید که به چه کسى خدمت مىکنید، و بعد خودتان مىفهمید که چهقدر شرافتمندید. شما بچهها نخالههاى روى زمیناید. زمانى، وقتى که هنوز شیشهاى نبودم، با قاطرى کرایهاى سفر کردم که روى بدنش صدوبیستویک زخم داشت، و همه زخمهاى بزرگى بودند که دل آدم را ریش مىکردند. همهى پسرهاى قاطرچى رذل و دزدند، از جرمهاى دیگرشان چیزى نگویم بهتر است: اگر اربابشان (یعنى آن آدمى که سوار قاطرشان مىشود) سادهلوح باشد، هر حقهای که بدانند به او مىزنند؛ اگر غریبه باشد، لختش مىکنند؛ اگر دانشجو باشد، فحش و ناسزا بارش مىکنند؛ اگر راهب باشد، هرچه حرف کفرآلود است به سرش مىبارند؛ و اگر سرباز باشد، پیش او غلاف مىکنند. این پسرکها مثل جاشوان و گارىچىها و چاروادارها راهورسمى در زندگى دارند که خاص خودشان است؛ گارىچى بیشترِ زندگىاش را در سه ذرع جا مىگذراند چون نمىتواند از مالبند قاطرهایش خیلى دور بشود، او نصف وقتش را آواز مىخواند و نصف دیگر را فحش مىدهد و کلّى از وقتش صرف گفتن “آهاى، رد شو کنار” مىشود.»