تمرکز اصلی محمدرضا ذوالعلی در کتاب افغانی کشی، معطوف به روایت دشواریهای زندگی نسلی از مهاجرین افغان بوده که نه در میهن، بلکه در ایران چشم به جهان گشودهاند؛ نسلی که اگرچه هیچ خاطرهای از زادگاه در یاد ندارند، به واسطهی تربیت پدران و مادران خویش، خواسته یا ناخواسته، به حاملان هویت افغانی بدل گشتهاند. سرگشتگیِ هویتی این نسل از افغانیان مهاجر، بیگمان اصلیترین درونمایه و مضمون کتاب پیش رو را تشکیل میدهد.
محمدرضا ذوالعلی، نویسندهی نامآشنای اهل کرمان، در کتاب افغانی کشی که رمانیست خواندنی و تأثربرانگیز، به روایت دشواریهای زندگی مهاجران افغانِ ساکن ایران پرداخته است. داستان این کتاب حول محور رابطهی دختری افغان به نام فیروزه با مردی ایرانی به نام رسول میگردد. گفتنی است که اثر پیش رو در سال 1395 «کتاب شایستهی تقدیر جایزهی مهرگان ادب» لقب گرفت.
درباره کتاب افغانی کشی
معرفی کتاب افغانی کشی
از میان دیگر عناوین بهانتشاررسیده از محمدرضا ذوالعلی میتوان به کتابهای «مهاجر مرجوعی» و «نامههایی به پیشی» اشاره نمود.
در بخشی از کتاب افغانی کشی میخوانیم
دوستداران ادبیات امروز ایران و مخاطبین داستانها و رمانهای اجتماعی، بیش از همه از مطالعهی کتاب افغانی کشی، اثر محمدرضا ذوالعلی، محظوظ خواهند گشت.
با محمدرضا ذوالعلی بیشتر آشنا شویم
شخصیت مرکزی رمان افغانی کشی مردی به نام رسول است که به کار مسافرکشی اشتغال دارد. داستان زندگی رسول قصهای بس جانگداز و دلخراش است. او نه در زندگی شخصی خود روی آسایش و خوشی دیده و نه در عرصهی اجتماع توانسته سری در میان سرها در بیاورد. با این همه، قصه نه گرد زندگی شخصِ رسول، بلکه حول رابطهی او با دختری افغان به نام فیروزه میگردد. ماجرا زمانی آغاز میشود که رسول، فیروزه و مادرش را به قصد رساندن به زاهدان، سوار تاکسی خود میکند. با پیش رفتن داستان، به مرور با گذشتهی دلخراش شخصیت فیروزه آشنا میشویم و همچنین، از انگیزهی عزیمت او به زاهدان مطلع میگردیم. قصد او از سفر به زاهدان، خروج از مرز ایران و رسیدن به زادگاهش، افغانستان است. جایی که پسرعمویش، با تمایلی سوزان به ازدواج با فیروزه، انتظار این دختر مظلوم و بیپناه را میکشد. فیروزه امّا میلی به بازگشت به وطن ندارد. او در تمام طول زندگی کوشیده خود را به عنوانی زنی ایرانی به همگان معرفی کند و هویت اصلی خویش را از دیگران مخفی سازد. با این همه، بارِ این هویت بر دوش او سنگینی میکند. آیا امیدی به رهایی فیروزه از سرنوشت محتومش وجود دارد؟ آیا رسول که ظاهراً از پیش آشناییای مختصر با او دارد، میتواند به داد این دختر بیچاره برسد؟ برای رسیدن به پاسخ این پرسشها، باید تا پایان داستان انتظار کشید…
کتاب افغانی کشی به همت انتشارات پیدایش به چاپ رسیده است. گفتنی است که این رمان، پس از انتشار در سال 1395، از سوی داوران جشنوارهی مهرگان ادب، اثری شایستهی تقدیر لقب گرفت.
کتاب افغانی کشی مناسب چه کسانی است؟
نگاهی به عکس مرد سبیلوی قاجاری انداخت و متوجه خادم حرم شد که جلوی کفشکن لبخند بهلب پلاستیک سیاهی به دست دختر میداد. دختر کفشهایش را داخل پلاستیک گذاشت، به خادم داد تا توی کمد جاکفشی بگذارد و صبر کرد تا جای کفش را به ذهن بسپارد. پسر کفشهایش را همانجا جلوی در گذاشت و داخل شد. دستی به چارچوب در کشید. باد گرمی توی صورتش خورد. جلوتر که رفت متوجه بخاریهای روشن شد.
من اینجا متولد شدهام
زندان
مهتاب
سرما
شن
چاقو
خانه
منبع: https://www.ketabrah.ir/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A7%D9%81%D8%BA%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%B4%DB%8C/book/68801
نور سبزرنگ مهتابی بالای قبر حالتی اسرارآمیز و مقدس به فضا میداد. سرش را بالا گرفت و سقف را نگاه کرد. صدای دعا خواندن و زمزمه زنها به گوش میرسید. وارد اتاق مدفن شد. زن و مرد جوانی در حال عکس گرفتن بودند. زنی بچه به بغل به دیوار تکیه داده بود و گریه میکرد. پسر، کناری نشست و به دیوار تکیه داد. خنکای دیوار به تنش نشست. لرزش گرفت. خودش را جلو کشید تا از دیوار فاصله داشته باشد. زن و مرد هنوز از خودشان عکس میگرفتند. بیشتر زن. اما مرد هم عکس میگرفت. یک عکس دوتایی هم گرفتند. پسر برایشان گرفت. بعد زن اطرافش را نگاه کرد. نگاه سریعی هم به او انداخت و چادرش را درآورد. پیراهن مردانه چهارخانه و شلوار جین گشادی تنش بود. روسریاش را هم انداخت دور گردنش. شوهرش نیمنگاهی به پسر انداخت و چند عکس از زن گرفت. کارشان که تمام شد. زن چادرش را پوشید و بیصدا بیرون رفتند.
افغانی کشی از بسیاری جهات، خصوصاً از حیثِ ادبی، رمانی منحصربهفرد و شایان توجه است. اما آنچه بیش از همه این کتاب را به اثری مهم و شایستهی تحسین بدل ساخته، نگاه انسانی نویسنده در پرداختن به موضوع مهاجران افغان بوده است. خصیصهی اصلی این نگاه، برخورداری از همدلیای ژرف با مهاجران دردآشنای افغانِ ساکن در ایران، ضمن دوری از احساساتگرایی و شعارزدگی است.
پسر سرش را بالا گرفت و سقف را نگاه کرد. یاد مادرش افتاد. فکر کرد کاش روح مادرش اینجا بالای ضریح نشسته باشد و نگاهش کند. با همان چادرمشکی گلداری که آن روز توی پارک پوشیده بود؛ آخرین باری که با هم به پارک رفتند. /متوجه فیروزه شد که داشت به ضریح دست میکشد… نه! داشت پولی را به داخل شیشه روی مقبره میانداخت. چشمهایش پر از اشک بود. نور سبز شبیه نوازشی مهرآمیز روی صورتش افتاده بود و حالتی قدیسوار به او میداد.