– اوه… معذرت میخوام!
رمان نامبرده اثری به قلم بهاره غفرانی، نویسندهی جوان معاصر، است. غفرانی در کتاب به وقت عقرب داستان شخصیتی به نام «شادی» را روایت کرده؛ زنی جوان که زندگیاش، به طرزی کنایهآمیز، برخلاف نامش، تهی از هر نوع شادی و شعف و سرخوشی است. شادی بازیگری معمولیست که با همسرش، افشین، زندگیای یکنواخت و نامطلوب را پشت سر میگذارد. افشین که در زمینهی فیلمنامهنویسی فعالیت دارد، در نظر شادی، تجسم همان نوع ابتذال و میانمایگی است که وی همواره از آن تنفر داشته. شادی افشین را مسبب ناکامیهای خود در کار بازیگری میداند. چرا که باور دارد اگر این مرد در زندگیاش نبود، میتوانست نقشهای مهمی را از آن خود کند. به علاوه، حلقهی دوستان افشین نیز، عامل مهم دیگری است که به نارضایتی شادی از زندگی کردن با او میافزاید. چه، در میان این حلقهی دوستان و آشنایان، مردانی یافت میشوند که به انحای گوناگون به شادی ابراز تمایل کرده و زندگی او را دستخوش احساسات ناخوشایند و متضاد میکنند.
پشت گردنش را خاراند و خیره در چشمان شادی شد:
کتاب به وقت عقرب، علیرغم داستان خیالانگیزی که دارد، در نهایت روایتیست ملموس و واقعگرا. چرا که دغدغههای قهرمان اثر، همان دغدغهها و دلشمغولیهاییاند که زنان جوانِ جامعهی ما در اغلب طول عمر خویش، از جوانی تا میانسالی، با آنها دستبهگریباناند. ضمناً، شیوهی روایتگری داستان نیز، به رغم پیرنگ فراواقعی اثر، کاملاً مستندنما و وفادار به واقعیات روزِ اجتماعی است. به همین جهت، رئالیستی نامیدن این اثر نمیتواند چندان بیراه و اشتباه باشد.
– چه خبره اینهمه مهمون دعوت کردی؟!
– نگو که افشین بهت نگفته امشب قراره چه اتفاقی بیفته! میدونم که میگه به تو.
داریوش کت و شلواری سرمهای رنگ و شیک به تن داشت و صورتش اصلاحشده و تمیز بود. سلام و احوالپرسیای با شادی کرد و سپس با افشین دست داد. احوالپرسی کردند و همراه هم وارد خانه شدند. پنتهاوسی وسیع و لوکس که با ترکیب رنگهای فیلی و بژ دکور شده بود. برخلاف خانهی شادی و افشین، در منزل داریوش خبری از مبلمان کلاسیک و استیل نبود. داریوش آدم راحتی بود و وسایلش هم مثل خودش. خدمتکار، لباسهای بیرون شادی را گرفت و آنها با بقیهی مهمانها گپی زدند و چند نفری از کارگردانها افشین را سمت خود کشیدند تا در مورد کار صحبت کنند. افشین از شادی عذرخواهی کرد و گفت که زود نزدش باز میگردد. داریوش کنار شادی ایستاده بود و آرزو که تحمل ماندن کنار شادی را نداشت، از داریوش فاصله گرفت و به دوستانش پیوست. شادی پوزخندی به حرکات چیپ آرزو زد و سرش را سمت داریوش متمایل کرد:
مبل سه نفره کنارشان خالی شد و هر دو رویش نشستند.
دنبالکنندگان ادبیات امروز ایران، دوستداران داستانهای روانشناختی، و علاقهمندان به آثاری با تم خیالی، سه دسته از مخاطبینیاند که بیش از همه از مطالعهی کتاب به وقت عقرب، نوشتهی بهاره غفرانی، لذت خواهند برد.
با بهاره غفرانی بیشتر آشنا شویم
زندگی برای شادی اما به این شکل ادامه نمییابد. جریان حوادث، طی شبی عجیب، ناگاه به کلی دگرگون میشود. ماجرا از این قرار است: یک شب شادی در اوج استیصال و نومیدی، با گفتن اینکه «کاش بر میگشتم به روزای دانشجوییم! خسته شدم از این زندگی.» سر بر بستر خواب میگذارد، و روز بعد، در کمال شگفتی، در حالی چشم میگشاید که به سالهای جوانی خود، به دوران خوش دانشجویی، بازگشته! این اتفاق البته باورناکردنی به نظر میرسد. با این حال، همه چیز گواهِ واقعیت داشتن آن است! آیا شادی در خواب به سر میبَرد؟ شاید. اما چه باک؟ که این خواب، بسی واقعیتر از زندگی پوچ او با افشین به نظر میرسد. پس شادی با خود چنین میاندیشد: چرا به خواب و خیال بودن یا نبودنِ آن فکر کنم؟ حال که آرزویم برآورده شده، بگذار تا آنجا که میتوانم، از زندگی جدید خود بهره بگیرم…
شادی دامنش را مرتب کرد و خدمتکاری برای پذیرایی آمد. پس از دقایقی، شادی مشغول خوردن شیرینیاش شد. داریوش نیز فنجانی چای برداشت و جرعهای نوشید. شادی نظری به افشین انداخت؛ انگار که قصد بازگشت نداشت. پر حرص چشم از او گرفت و در همان حین، داریوش گفت:
داریوش سرش را به سرعت چرخاند و شادی از ترس اینکه صورت داریوش به او نخورد، با دستپاچگی عقب کشید. داریوش آرام خندید:
– نه مرسی. لابد داره بهش خوش میگذره دیگه.