رابرت لوئیس استیونسون نویسندۀ اسکاتلندی قرن نوزدهم و خالق اثر کلاسیک و پرفروش دکتر جکیل و آقای هاید است. از دیگر آثار این نویسندۀ برجسته میتوان به رمانهای «جزیره گنج، پیکان سیاه، فرزند ربوده شده و مرده دزد» اشاره کرد. او همچنین، خالق داستانهای کوتاهی نظیر «مارکهایم و تفریحات شب در جزیره» است. محتوای بیشتر آثار او در زمینۀ ماجراجویی و معماییست. او در بیشتر سال های عمر درگیر بیماری ریوی بود، اما با وجود ضعف سلامت خود آثار پرباری را به عرصه تحریر درآورد و به نقاط مختلفی از جهان سفر کرد. او در نهایت در 44 سالگی درگذشت.
در بخشی از کتاب دکتر جکیل و آقای هاید میخوانیم
آترسون چیزى را که مىدید، باور نمىکرد. بله، در اینجا هم دوباره مثل آن وصیتنامهى ابلهانه که مدتها قبل، آن را به نویسندهاش پس داده بود، صحبت از “ناپدید شدن” بود؛ و دوباره مسئلهى ناپدیدشدن و هنرى جکیل یکجا و با هم آمده بود. اما در آن وصیتنامه این فکر شوم را هاید به سر دکتر انداخته بود و کاملاً روشن بود که هاید چه هدف وحشتناکى دارد. اما معناى مطلبى که لانیون نوشته بود چه بود؟ خیلى کنجکاو شده بود؛ طورىکه مىخواست به دستور لانیون اعتنایى نکند و فورى سر از ته و توى این راز در آورد، اما شرافت حرفهاى و تعهدش نسبت به دوست مرحومش قید و بند خیلى سختى بود. براى همین پاکت در مخفىترین گوشهى گاوصندوق محرمانهاش جاى گرفت.
اما تحمل همراه با کنجکاوى نسبت به یک چیز، با غلبه بر آن فرق دارد. بنابراین شاید نشود باور کرد که از آن به بعد آترسون با همان شور و شوق میل داشت با دوست زندهاش رفت و آمد داشته باشد. با وحشت و نگرانى اما دلسوزانه به یادش بود. حتى باز رفت که او را ببیند، ولى شاید از اینکه باز دکتر قبول نکرد، نفس راحتى کشید. چون شاید قلباً ترجیح مىداد جلوى در و در هواى آزاد و وسط سر و صداى شهر با پول گفت و گو کند تا اینکه به او اجازه بدهند وارد خانه شود و با صاحبخانهى گوشهگیر و مرموزى صحبت کند که با رضایت خودش بندگى کسى را قبول کرده بود. اما پول خبرهاى زیاد خوبى به او نداد. از قرار معلوم دکتر حالا بیش از پیش خودش را در اتاق بالاى آزمایشگاه حبس کرده بود. گاهى حتى همانجا مىخوابید. افسرده بود و خیلى ساکت شده بود. مطالعه هم نمىکرد. انگار چیزى ذهنش را به خود مشغول کرده بود. آترسون آنقدر به شنیدن اینجور اخبار یکنواخت عادت کرده بود که رفته رفته سر زدنهایش به خانهى دکتر جکیل کم شد.