روزی روزگاری، پادشاه و ملکهای بودند که خیلی آرزو داشتند فرزندی داشته باشند. اما امید و آرزو بیحاصل بود و خبری از بچه نبود. بهزودی آنها امیدشان را از دست دادند و در عوض خودشان را با سرگرمیهایی مشغول کردند. پادشاه ترتیب یک مسابقۀ تیراندازی با کمان را داد درحالیکه ملکه خودش را با شنا سرگرم کرد.
نوجوانانی که از کتابهای ماجراجویانه و فانتزی لذت میبرند مخاطبان اصلی این کتاباند.
با بن میلر بیشتر آشنا شویم
لانا نمیداند افسانههایی که او عاشقشان شده چهقدر میتوانند تاریک و خطرناک باشند. تنها راه از بین رفتن این تاریکی این است که شخصیتهای داستان جادوگر قصه را شکست بدهند و راستش لانا خیلی دوست دارد در این راه به آنها کمک کند. او میداند بهتنهایی کاری از دستش برنمیآید، برای همین در این راه خیلی به کمک برادرش هریسون نیاز دارد. باید دید هریسون بالاخره راضی میشود لانا را در سفر به شهر پریان همراهی کند؟
قصههای پریان که از آن با نام داستانهای جن و پری هم یاد میشود به قصههایی گفته میشود که فضایی غیرواقعی و تخیلی دارند و در دستهی ادبیات عامیانه قرار میگیرند. شخصیتهای اصلی اینگونه داستانها پریان، غولها، کوتولهها جادوگرها، ترولها و… هستند که کارهای سحرآمیز انجام میدهند و معمولاً آدمهای داستان برای رسیدن به اهدافشان باید بتوانند آنها را شکست دهند. در این داستان شاهد تلاش شخصیت لانا برای نجات آدمهای قصه از دست جادوگر هستیم.
لانا شخصیتیست که به داستانها افسانههای گذشته علاقهی زیادی دارد. به همین دلیل او خیلیوقتها با برادرش، هریسون در بازیهایشان در نقشهای مختلف فرو میروند. اما مشکل اینجاست که هریسون از وقتی وارد دبیرستان شده دیگر وقت و حوصلهی بازی کردن با او را ندارد. لانا خیلی دلش میخواهد آنها بتوانند مثل گذشته در کنار هم غرق در ماجراجوییهای مختلف شوند، اما تقریباً نسبت به این موضوع ناامید شده است. تا اینکه یک روز چشمش به کتاب جالبی به نام قصههای پریان میافتد و از مادرش میخواهد آن را برایش بخرد. در کتاب روزی که در افسانهی پریان افتادم (The Day I Fell Into a Fairytale) نوشتهی بن میلر (Ben Miller) خواهید دید چطور قصههای اسرارآمیز پریان زندگی لانا را بهکلی تغییر میدهد. لانا مشتاق شنیدن قصهها از زبان مادرش است و هر قصه میتواند دنیایی شگفتانگیز و خیالی را در ذهن او مجسم کند.
بن میلر نویسنده، بازیگر و کارگردانی تحسینشده است. او تاکنون چندین کتاب پرفروش برای کودکان نوشته و از دیگر آثار او میتوان به کتاب «شبی که با بابانوئل ملاقات کردم» اشاره کرد.
در بخشی از کتاب روزی که در افسانه پریان افتادم میخوانیم
یک روز که ملکه درحال شنا کردن توی خندق قصر بود، قورباغهی چشمقرمز عجیبی از آب بیرون پرید و روی خشکی نشست. قورباغه با شادی فریاد میکشید: «خبر خوب! قبل از پایان سال، تو و پادشاه فرزندی خواهید داشت. اسمش بِرایِر رُز است و این دختر هرچه که خواستهی قلبی شماست خواهد داشت.»
بن میلر در کتاب روزی که در افسانه پریان افتادم ماجرای دختربچهای به نام لانا را برایتان میگوید که یک روز کتابی اسرارآمیز به دستش میرسد. او تصمیم میگیرد وارد قصههای پریان شود و جادوگر شهر پریان را شکست دهد، اما لانا برای این کار به حمایت برادر بزرگترش نیاز دارد و باید تا دیر نشده او را راضی کند تا برای این سفر افسانهای آماده شوند.
دربارهی کتاب روزی که در افسانهی پریان افتادم
بهزودی روز مهمانی فرارسید، بعد از شام هرکدام از پریها یکییکی آمدند تا به برایر رز هدیهای بدهند.