داستان کتاب بیز بیز پشه – جلد سوم: خان بیز پشه از آنجایی شروع میشود که پنج پشهی بازیگوش میبینند تمام چالههای آب خشکیدهاند و دیگر آبی برای خوردن نیست. آنها طی عمر کوتاه پشهای خود هرگز تغییر فصلها را ندیدهاند و از بارانی که چالههای تشنه را سیراب خواهد کرد، خبری ندارند. در همین هنگام که دارند به دنبال آب، سراغ چالههای دیگر میروند، ناگهان ابرهای تیرهی بارانی آسمان را میپوشانند؛ طوری که پشههای بازیگوش یک لحظه تصور میکنند شب شده است. دانههای باران قطرهقطره از آسمان فرو میریزند، اما پشهها که تاکنون بارانی ندیدهاند، فکر میکنند دشمنان از آسمان به سمتشان حملهور شدهاند و به این شکل، نبرد پشههای شجاع با دشمنان خیالیشان آغاز میشود.
همهی پشهها جز شلوول که کمی تنبل است، خودشان را برای مبارزه با قطرات باران آماده میکنند. خرطومها و سرهایشان را محکم به قطرههای باران میکوبند تا به خیال خودشان آنها را شکست بدهند. بعد از تلاش و خستگی بسیار، باران بند میآید یا به قول پشهها، عقبنشینی میکند؛ اما مشکل جدیدی شروع میشود: وقتی همه گرم مبارزه بودهاند، شلوول غیبش زده است! پشهها حدسهای عجیبی میزنند؛ مثلاً اسیر شدن به دست باران. باید با طاهره ایبد در کتاب صوتی بیز بیز پشه – جلد سوم: خان بیز پشه همراه شویم تا ببینیم در نهایت، سرانجامِ شلوول چه خواهد شد.
بیز بیز پشه عنوان مجموعه داستانهایی خیالیست که طاهره ایبد برای مخاطبان کودک نگاشته و نشر مهرک نیز نسخهی متنی آن را به چاپ رسانده است. قهرمانهای بامزهی این سهگانه، پنج پشهی کوچولو به نامهای «لپ قرمزی»، «کلهگنده»، «ریزهمیزه»، «دماغ نیزهای» و «شلوول» هستند که همگی در یک ساعت و یک دقیقه و یک ثانیه و در یک گودال آب متولد شدهاند. این پشههای کنجکاو و بازیگوش قصد دارند تا با تشکیل گروه «بیز بیز پشهها»، البته با ریاست کلهگنده، از راه و چاه دنیای اطرافشان سر دربیاورند. در هر یک از مجلدهای این مجموعه به یکی از ماجراهای مهیج و مفرح این پشهها اشاره شده است.
بارون تندتند میبارید. کله گنده گفت: «خرطومها آماده بیز! از خودمون دفاع میبیزیم.» شلوول که حوصلهی جنگیدن نداشت گفت: «ولشون ببیزید. فرار ببیزید.» بالهاش رو کج کرد به سمت زمین شیرجه رفت. هر کدوم از بیز بیزها قطرهی بارونی رو نشونه گرفت و با خرطوم تیزش به اون حمله کرد. بیز بیزها چپ و راست و بالا و پایین میرفتن و ویزویز میکردن. قطرههای بارون زیاد بود. بیز بیزها نفسنفس میزدن و به اونا نیش و کله میزدند.
مدتی که گذشت، بارون بند اومد. لپ قرمزی با خوشحالی فریاد زد: «عقبنشینی بیزیدن، ترس بیزیدن!» بیز بیزها خسته روی سیم برق نشستن. یه دفعه لپ قرمزی گفت: «شلوول کجا بیز؟» ریزه میزه با ترس گفت: «یه بلایی سرش اومده بیز.» دماغ نیزهای گفت: «باید اسیرش بیزیدن.»کله گنده به سمت ابرا پرید و گفت: «افراد، نجاتش ببیزین!» بیز بیزها دنبالش پریدن. کله گنده دوروبر رو نگاه کرد. هیچ خبری از شلوول نبود.