پرش به محتوا
۲۵ دقیقه
داستان هشتم: بازی
۳۱ دقیقه
داستان چهارم: مونتاژ
۱۷ دقیقه
داستان دهم: ممنوع
۶ دقیقه
داستان پنجم: سفید
کتاب صوتی سارای همه مجموعهای از یازده داستان کوتاه جذاب و شنیدنیست که فرشته احمدی آن را به رشتهی تحریر درآورده است. نثر متفاوت و شیوهی نگارش منحصربهفرد نویسنده باعث شده مخاطبان زیادی به این کتاب جذب شوند. با گوش سپردن به این کتاب صوتی در دنیای هر یک از شخصیتها غرق میشوید و تجربهی جدید و دلچسبی را از انتخاب داستان کوتاه به دست میآورید. عناوین داستانهای کتاب سارای همه به ترتیب «هاله»، «هیولا»، «آرش»، «مونتاژ»، «سفید»، «تلویزیون»، «زیبا»، «بازی»، «تاریک، روشن»، «ممنوع» و «سارای همه» است.
کتاب صوتی سارای همه برای چه کسانی مناسب است؟
۱۵ دقیقه
داستان سوم: آرش
منبع: https://www.ketabrah.ir/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%87%D9%85%D9%87/book/69610
داستان کوتاه یکی از جذابترین و پرطرفدارترین انواع ادبی است که مخاطبان زیادی در سراسر جهان دارد. در ژانر داستان کوتاه، نویسنده برشی از زندگی یا حوادث را روایت میکند که میتوانید مدت زمان کوتاهی را با آن زندگی کنید. در این ژانر ادبی، دریچه کوچکی از زاویهای مشخص به تصویر کشیده میشود و به خوانندگان این امکان را میدهد که با اتفاقات داستان و شخصیتهای آن همراه شوند.
۲۳ دقیقه
داستان اول: هاله
فرشته احمدی ازجمله نویسندگان جوانی است که این روزها آثارش مورد توجه قرار گرفته و سبک خاص او در نگارش داستانها، خوانندگان را به خود جذب میکند. او که دانشآموختهی رشته معماری در دانشگاه تهران است، فعالیت ادبی خودش را از اوایل دههی هشتاد آغاز کرده. این نویسنده در سال 1388 تندیس کتاب برگزیده کتابفروشان را در جایزه روزی روزگاری دریافت کرده و همچنین برندهی جایزهی هوشنگ گلشیری برای نگارش داستان تلویزیون از مجموعه داستان کوتاه سارای همه شده است. احمدی در حوزهی نقد ادبی نیز فعالیت میکند و تاکنون مقالات ادبی و نقدهای زیادی از او در نشریات گوناگون به چاپ رسیده است. از این نویسنده کتابهای دیگری نیز با عنوان «گرمازدگی»، «هیولاهای خانگی» و «پری فراموشی» منتشر شدهاند.
در بخشی از کتاب صوتی سارای همه میشنویم
کمتر از سه ساعت وقت داشتم. خانم حیدری اصرار کرد شام پیششان بمانم. درحالیکه از ساعت دیواری بالای قاب عکس خانوادگیشان چشم برنمیداشتم گفتم: «اممم… ب..باید زود برم». فریبرز تا سر کوچه همراهم آمد. از دیدش که خارج شدم، شروع کردم به دویدن. توی خیابان اصلی سوار تاکسی شدم تا از کوچهی پانزدهم رد نشوم. وقتهای دیگر تمام مسیرهایم را طوری تنظیم میکردم که از آن کوچه بگذرم. از ابتدا تا انتهای کوچه آنقدر راهم طولانی میشد که به هر قراری که داشتم دیر میرسیدم. تاکسی که از جلوش رد شد برگشتم و تا وقتی از چهارراه به سمت راست پیچیدیم، چشم از آن برنداشتم. فقط مردی وارد کوچه شد و هیچ دختری با صورت گرد مهتابی که مقنعهی طوسی سرش باشد و چانهاش را بالا بگیرد تا با انگشت اشارهاش درز زیر گلویش را صاف کند، از آن بیرون نیامد. این اواخر در کوچه هم نمیدیدمش! در آهنی خانهشان همیشه بسته بود و هیچ صدایی از پشتش به گوش نمیرسید. به آنجا تلفن نمیزدم. نباید میزدم.