مرلی آدامز (Marilee Adams) نویسندهی پرفروش آمازون، راهبر و مربی فرهنگ سازمانی اهل آمریکا است. او در دانشگاههای معتبری مانند نیویورک، جورج ماسون، دپارتمان منابع انسانی FBI، کالج تربیت مدرس کلمبیا و بسیاری مراکز درمانی معروف دورههای آموزشی برگزار میکند.
در بخشی از کتاب صوتی سوالاتتان را تغییر بدهید تا زندگیتان را تغییر کند! میشنویم
کتاب صوتی سوالاتتان را تغییر بدهید تا زندگیتان را تغییر کند! یکی از پرفروشترین آثار حوزهی موفقیت است که به نقش سؤالات درست در حل مشکلات میپردازد. مرلی آدامز در این کتاب به شما نشان میدهد پرسشها چگونه افکار شما را شکل میدهند و چرا باید انرژی خود را به جای یافتن جواب، بر سوالی که میپرسید متمرکز کنید.
دربارهی کتاب صوتی سوالاتتان را تغییر بدهید تا زندگیتان را تغییر کند!
آدمی همواره با ابهام مواجه است و ذهن پرسشگر او، سعی دارد با انگشت گذاشتن بر نقاط گنگْ خود را از تعلیق نجات دهد. کمتر کسی میداند که ذهن ما عاشق قوانین مطلق و کلیست و درواقع بقای نوع انسان، در گرو همین ویژگی است. تلاش برای زدودن تاریکی، کشف تمامیت اشیا، افراد و دنیا چیزی است که ما را به این درجه از کنترل بر طبیعت رسانده است و بابت آن باید شکرگزار باشیم. اما زمانی که دربارهی نقش این خصوصیت در روابط انسانی صحبت میکنیم، لازم است هشیار باشیم.
شنیدن این کتاب صوتی را به تمامی مربیان، رهبران، مدیران یا هر شخصی که به طریقی در جایگاه ارشد گروه یا محل کارش قرار دارد، پیشنهاد میکنیم.
با مرلی آدامز بیشتر آشنا شویم
تلاش برای آگاهی از تمام امور زمانی که ما با دنیای بیجان مواجه هستیم، بسیار سودبخش است. مهندسان سازههای عظیم را با تکیه بر سالها تجربهی اجدادشان بنا میکنند. پزشکان مجبورند قواعد ریز و درشت حاکم بر اعضای بدن مطالعه کنند و یک برنامهنویس کامپیوتر برای کسب موفقیت ناچار است ذهن خود را با دقیقترین اصول ابطالناپذیر سازگار کند. اما روابط ما با همنوعانمان چطور؟ آیا میتوانیم همکاریها و روابط شخصی را با تکیه بر این ویژگی پیش ببریم؟
قرار ملاقاتم با جوزف اس ادواردز، ساعت ده صبح روز بعد بود. چیزی راجع به این قرار ملاقات و گفتگوم با الکسا به گریس نگفتم و حتی چیزی راجع به نوشتن استعفام هم نگفتم. قبول کردن اینکه توی دردسر افتادم هیچوقت برام آسون نبوده. هفتهها بود که گریس منو با سوالاتش کلافه و ناراحت میکرد تا اینکه فهمیدم جواب درست و راه حل مشکلاتم اینه که مشکلاتم رو برای خودم نگه دارم. اما طبق معمول نمیتونستم مشکلاتم رو از گریس پنهان کنم. باید میفهمیدم که اون میدونه چیزی بیشتر از اضطرابهای رایج شغلی آزارم میده. اون روز صبح وقتی داشتم گریس رو برای شرکت در جلسهای که توی یه شهر دیگه برگزار میشد به فرودگاه میرسوندم، گریس گفت: اخیراً فکر میکنم بیوهام. تو از من دور و بداخلاق شدی بن. اگه میخوای به زندگیمون ادامه بدی باید اخلاقت رو عوض کنی… .