پرش به محتوا
تقابل ذاتی عشق و جنگ همواره دستمایهی خلق آثار هنری بسیاری شده است. واندا واسیلوسکا در کتاب صوتی عشق بیپیرایه داستان عاشقانهای را در بحبوحهی پرالتهاب جنگ جهانی دوم روایت میکند. ماریا شخصیت اصلی این داستان، پرستاری است که در انتظار بازگشت همسر خود از جنگ، ماجراهای پیچیده و پرچالشی را تجربه میکند.
دربارهی کتاب صوتی عشق بیپیرایه
قیمت نسخه صوتی
منبع: https://www.ketabrah.ir/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D9%87/book/69208
این نویسنده و روزنامهنگار و فعال سیاسی چپ در سال 1905 در لهستان به دنیا آمد. واسیلوسکا در 1939 پس از حملهی آلمان نازی به ورشو فرار کرد و در نهایت در اتحاد جماهیر شوروی اقامت گزید. او اتحادیهی میهنپرستان لهستانی را در آن جا تأسیس کرد و بعدتر نقش مهمی در ایجاد ارتش خلق لهستان در جنگ جهانی دوم ایفا کرد. واسیلوسکا مشاور مورد اعتماد جوزف استالین بود و مذاکرات او با استالین تأثیر بهسزایی در تأسیس کمیتهی آزادی ملی لهستان و تشکیل جمهوری خلق لهستان گذاشت. در زمان حیات استالین، واسیلوسکا یک نویسندهی کلاسیک ادبیات شوروی به حساب میآمد و اهمیت او تا به حدی بود که مسئولان بالاردهی آموزش و پرورش، آموزش آثار او را در برنامهی درسی مدارس گنجانده بودند.
اگر به داستانها و رمانهای عاشقانهای که در فضای جنگی نوشته شدهاند علاقه دارید، شنیدن این داستان شما را راضی خواهد کرد.
با واندا واسیلوسکا بیشتر آشنا شویم
واسیلوسکا در طول زندگیاش فعالیتهای بسیاری علیه آلمان نازی انجام داد و همواره تشکیل حکومت جمهوری لهستان را بهعنوان یک آرمان متعالی دنبال کرد. آرمانگرایی، آزادیخواهی، آشنایی بیواسطه با فضای متشنج جنگ جهانی و ایدههای سوسیالیستی، تجربیاتی بودند که به او در نگارش این اثر کمک بسیاری کردند.
کتاب صوتی عشق بیپیرایه برای چه کسانی مناسب است؟
او که موقع به خاک سپردن گریشا حضور نداشت. چگونه ممکن بود حاضر باشد؟ او دلیرانه جان سپرد و معلوم نیست کجا به زیر خاک غنوده. شاید هم خمپاره تکهتکهاش کرده باشد. شاید از وجود وی فقط مشتی خاکستر باقی مانده باشد و تفحص بقایای انسانی در آن مشت خاکستر کاری بیهوده باشد. آری، ماریا اکنون، اینجا وی را در محل عشق پرنشاط و جوانشان دفن کرد. گویی گریشا بزرگ است. معلوم نیست کجا باید به زانو درافتاد و لبان را به خاک نمناک آشنا کرد. همچنان در جادهی پرگلولای ره میسپرد و چشمانش را که چیزی نمیدید، متوجه جلو کرده بود.