شنیدن این کتاب را به تمامی دوستداران آثار بکت، علاقهمندان سبک ابزوردیسم و افرادی که از روایتهایی به شیوهی جریان سیال ذهن لذت میبرند پیشنهاد میشود.
با ساموئل بکت بیشتر آشنا شویم
این کتاب در نشر ثالث و به همت نشر صوتی ماه آوا با ترجمهی سهیل سمی به شکل کتاب گویا منتشر شده است.
کتاب نام ناپذیر مناسب چه کسانی است؟
کتاب صوتی نام ناپذیر (The unnamable) به سبک جلدهای قبل ادامهی روایتی نامتعارف و غیرخطی است. یک راوی ناشناس با صدای بلند افکارش را به زبان میآورد و خاطراتی را از سالها و وقایع دور تا این لحظه دنبال میکند که ناگهان مقابل مالون قرار میگیرد. شخصیت اصلی کتاب دوم، بیتفاوت از کنار او رد میشود و این سوال را برای شنوندگان به وجود میآورد که آنها دقیقا در چه فضایی قرار دارند. سپس مالوی از راه میرسد. گویی او هم اینجاست، یا حداقل گمان راوی چنین است… .
سهگانهی بکت با ساختار متفاوتش امر معرفی و توضیح را برای ما دشوار میسازد. نویسندهی کتاب صوتی نام ناپذیر اثر خودش را مانند مالوی، با مقدمهای چند صفحهای آغاز میکند و هرچه بعد از آن میشنوید پاراگرافی است که به اندازهی یک رمان طول میکشد. البته این مونولوگ خستهکننده نیست چون ذهن راوی بهندرت در یک صحنه یا رویداد متوقف میشود. او محبوس و آزاد است، توان سفر ندارد و با این حال در گذر است، هویتش مبهم اما آشناست و مانند شخصی که از ازل زیسته، دربارهی مالوی و مالون سخنپردازی میکند.
این راوی گمنام دقیقا کیست؟ نمیتوان نامی بر او نهاد چرا که نام ناپذیر است و ساموئل بکت نویسندهی عجولی نیست. با قلم صبور و کنکاشگر نویسنده همراه شوید تا در فراز و نشیبهای روایت، آنچه بکت قصد گفتنش را داشته دریابید و پیامش را بشنوید چرا که کتاب صوتی نام ناپذیر خود زندگی است… .
در پایان معرفی باید گفت که مالون میمیرد دومین کتاب از سهگانهی معروف ساموئل بکت است که امروزه بهعنوان یکی از مهمترین آثار ادبی قرن بیستم و همچنین مهمترین اثر غیر نمایشی او شناخته میشود. جلدهای قبلی این مجموعه عبارتند از: «مالوی» و «مالون میمیرد».
مالون آنجاست. از سرزندگی مرگبارش چندان نشانی باقی نمانده. در فاصلههای زمانی منظم از مقابلم میگذرد، شاید هم این من باشم که از مقابلش میگذرم. نه، یکبار و برای همیشه، حرکت نمیکنم. او میگذرد، بدون حرکت. اما درباره مالون حرف چندانی برای گفتن نیست، دیگر به او هیچ امیدی نیست. به شخصه قصد ندارم بیحال و حوصله باشم. حین تماشای عبور او بود که به فکرم رسید آیا ما سایه هم داریم یا نه. فهمیدنش محال است.
از نزدیکی من میگذرد، یکی دو متر آن سوتر، آهسته، همیشه در یک جهت. کم و بیش مطمئنم که خود اوست. کلاه بیلبهاش دیگر برایم جای شک باقی نمیگذارد. با دو دستش فکش را بالا نگه میدارد. بیهیچ کلامی از کنارم میگذرد. شاید مرا نمیبیند. یکی از همین روزها جلویش را میگیرم. به او میگویم، نمیدانم، بالاخره یک چیزی میگویم، وقتی زمانش برسد، یک فکری خواهم کرد. اینجا روز وجود ندارد، اما همینطوری میگویم یکی از همین روزها. او را از کمر به بالا میبینم، برای من موجودیت او در همان کمر قطع میشود. بالاتنهاش راست و قائم است. اما نمیدانم روی پاهایش ایستاده یا زانو زده. حتی شاید نشسته باشد. نیمرخش را میبینم. گاهی با خودم میگویم نکند مالوی باشد….