
بروزرسانی: 03 خرداد 1404
معرفی و دانلود کتاب لطفا پدرم باش | منصور یوسف زاده شوشتری | انتشارات بنیاد فرهنگ زندگی دیجیتال
معرفی کتاب لطفا پدرم باش
مرگ و فقدان والدین می تواند در آن دسته از تجربیاتی طبقه بندی شود که تأثیرات عمیقی را روی ذهن و روان فرد از خود بر جای می گذارند. تأثیراتی که ممکن است تا پایان عمر در شکل و شمایلی متنوع با فرد همراه باشند. این تجربه می تواند باعث ایجاد احساس تنهایی، اندوه، اضطراب و یا حتی افسردگی شود. فریبا، شخصیت اصلی کتاب لطفا پدرم باش، دختر بیست وهفت ساله ای است که طی اتفاقی غیرمنتظره پدر خود را از دست می دهد. منصور یوسف زاده شوشتری در طول این کتاب شیوه ی مواجهه ی فریبا با این واقعه ی دردناک و ناگریز را در قالب داستانی خواندنی به رشته ی تحریر درآورده است.
منصور یوسف زاده شوشتری در سال 1338 چشم به جهان گشود. او دانش آموخته ی مکتب کارل گوستاو یونگ است و در حوزه های شعر، داستان و ادبیات نمایشی فعالیت های بسیاری را به ثمر رسانده است. او در نگارش آثار خود از آراء فکری یونگ بهره ی بسیاری گرفته است. از میان آثار منتشرشده ی منصور یوسف زاده می توان به عناوینی همچون «زنی که دیگر نمی خواست مرد باشد»، «با من سخن بگو»، «لولو خرخره» و «سفر قهرمانی مرد» اشاره کرد.
در بخشی از کتاب لطفا پدرم باش می خوانیم
قیمت نسخه الکترونیک
منبع: https://www.ketabrah.ir/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%84%D8%B7%D9%81%D8%A7-%D9%BE%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%A8%D8%A7%D8%B4/book/77273
از روز بعد زودتر بیدار می شدم و خودم پیاده به مدرسه می رفتم. مادرم هیچ اعتراضی به همسایه نکرد و قضیه به فراموشی سپرده شد؛ درحالی که آن اتفاق در روان من به زندگی خود ادامه می داد. خودم را موجودی بدون قدرت و اختیار می دیدم که بر هیچ چیزی نمی تواند کنترل داشته باشد. پدرم از زندگی ما بیرون رفته بود؛ مادرم در زندگی من هیچ تأثیر مفیدی نداشت؛ فریبا مرا مثل مادر خودش فرض می کرد؛ و در خانه ای زندگی می کردیم که هرکس می توانست به بدن من دست درازی کند. آیا بودن پدرم در این خانه می توانست جلوی تعدی دیگران به من را بگیرد؟ در مورد مادرم چطور؟ شاید او را نیز مردان دوروبر اذیت می کردند و سکوت کرده بود! فریبا هنوز آن قدر بزرگ نشده بود که به عنوان یک طعمه دیده شود، ولی اگر یک روز او را می دزدیدند و برای آزادی اش پول می خواستند، چه!؟ پدرم در زندگی ما غایب بود و این غیبت به من اجازه می داد که دیگر او را قهرمان زندگی ام ندانم. به سمت مادرم می رفتم تا رابطه ای را که پدر از ما گرفته بود، احیا کنم؛ ولی مادر جوری با من بد رفتار می کرد که بیشتر حق شوهرش بود تا من. بنابراین احساس می کردم که مادرم مرا با پدرم همسان فرض می کند و خشم رو به شوهرش را سر من خالی می کند. با وجو این من چطور می توانستم بفهمم که در آینده قرار است تبدیل به زنی مثل مادرم شوم یا مردی مثل پدر!؟