کورمک مک کارتی نویسندهی مشهور آمریکایی است که با نوشتن آثاری در ژانر آخرالزمانی و وسترن غربی شناخته میشود. از کتابها و آثار مشهور او میتوان به «جاده» و «جایی برای پیرمردها نیست» اشاره کرد. بسیاری از آثار او جوایز و افتخاراتی از آن خود کردهاند. او در سال 1951 وارد دانشگاه شد، اما تحصیلاتش را نیمهکاره رها کرد تا به نیروی هوایی ایالات متحدهی آمریکا بپیوندد، مجریگری در رادیو را امتحان کند و با نوشتن داستان، روزگارش را بگذراند.
داستان با ماجرای ماریون، یکی از سه شخصیت تاثیرگذار داستان، آغاز میشود. او که قاچاقچی است و شخصیتی قانونشکن دارد، با رانندهای به نام کنت راتنر همراه میشود که او را به مقصدش برساند، اما راننده قصد دارد ماریون را به قتل برساند و غارت کند. ماریون که متوجه نیت او شده، کنت را خفه میکند و تصمیم میگیرد جسد او را در زمین آرتور اونبی، که یک جنگلبان منزوی و عاشق طبیعت است، چال کند. او جسد را مخفی میکند، آرتور بهنحوی متوجه وجود جسد در زمین خود میشود ولی این ماجرا را مخفی نگه میدارد. در این میان خانوادهی کنت که احتمال میدهند او به قتل رسیده باشد، در پی انتقام برمیآیند… در ادامه باید دید آرتور به چه انگیزهای ترجیح میدهد راز وجود جسد را مخفی نگه دارد و آیا به این رفتار خود ادامه خواهد داد یا بالاخره این راز را فاش میکند؟!
این اثر به کسانی که به رمانهای معمایی علاقه دارند، خصوصاً طرفداران قلم مک کارتی توصیه میشود.
با کورمک مک کارتی بیشتر آشنا شویم
کتاب نگهبان باغ، داستان سه شخصیت به نامهای آرتور اونبی، جان وسلی راتنر و ماریون سیلدر را روایت میکند که بهنحوی به یک ماجرای قتل مربوط میشوند. این رمان اولین اثر نویسندهی پرفروش، کورمک مک کارتی است که در سال 1966 جایزهی بنیاد ویلیام فاکنر را دریافت کرده است.
دربارهی کتاب نگهبان باغ
مدت طولانی بود که او رمانی ننوشته بود و آخرین کتابش در سال 2006 چاپ شده بود، اما در سال 2022 با انتشار دو کتاب جدید دوباره به دنیای ادبیات برگشت. آثار کورمک مک کارتی را باید در ژانرهای وسترن غربی و ادبیات آخرالزمانی دستهبندی کرد. بسیاری از منتقدان، وی را بزرگترین رماننویس زندهی آمریکا میدانند.
در بخشی از کتاب نگهبان باغ میخوانیم
این کتاب، اولین تجربهی کورمک مک کارتی (Cormac McCarthy) است که در زمان انتشار خود با استقبال خوب مخاطبان مواجه شد. رمان نگهبان باغ (Orchard keeper)، اثری با ساختار کلاسیک است که روایت آن در سالهای میان جنگجهانی اول و دوم و در محدودهی دهکدهای کوچک و سنتی اتفاق میافتد.
«نوشیدنیام رو تموم کردم و بطریاش رو گذاشتم توی صندوق و آمادهی رفتن شدم که کربی، که هنوزم نیشش یهجورهایی باز بود، گفت: «عمو آرتور، منظورت اینه که میتونی با شنیدن غرش و فریادهای یه ببر سیاه، اون رو از بقیهی ببرهای سیاه تشخیص بدی؟ » بهش گفتم: «فکر نکنم خیلی دقیق و درستدرمون بتونم همچین کاری کنم.» از شنیدن این حرفم، نیش کربی بیشتر باز شد.