برای اردکهای لاغرِ دریاچه خردهنان میانداختیم. اردکها دوتا بودند. ما هم. من و جاهد. کمتر کسی به اسم واقعیاش میشناختش. علیاصغر جمالی. جاهد تخلصش بود. باقیمانده از زمانی که شعر میگفت. حالا داستان مینوشت. میگفت گلشیری هم روند مرا طی کرده. لابد حرفِ بیخود نمیزد. آدمهای معروف را بهتر از من میشناخت.
گرفتگی
داوود و میمهایش
کداممان تنهاتریم؟
شیریان
پُلها لبهای آویزاناند
خرابههای ری
مرگ و زندگی ولادیمیر ایلیچ
منبع: https://www.ketabrah.ir/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%BE%D9%84-%D9%87%D8%A7/book/75560
مهارت احمد ابوالفتحی در بازنمایی شخصیتها و نفوذ به عمیقترین لایههای شخصیتی آنها بهخوبی در داستانهای کتاب پلها دیده میشود. همچنین توصیفات خیالانگیز نویسنده که به کمک مخاطب میآیند تا ابعاد تازهای از جهان را بشناسد. کاربرد سنجیدهی واژگان و تغییرات بهجای زاویهی دید راوی، از مشخصههای دیگری هستند که این مجموعهی داستان را به اثری خواندنی و مجذوبکننده بدل کردهاند.
هر یک از داستانهای هفتگانهای که احمد ابوالفتحی در کتاب پلها به مخاطبان عرضه کرده، حول محور زندگی شخصیتهایی میگردند که مانند انسانهای دنیای واقعی، با مشکلات ریزودرشت زندگی دستبهگریباناند؛ و اگرچه با شادیهای زندگی همراه شدهاند اما گاهی طعم تلخ غم را نیز چشیدهاند. انسانهایی که در گیرودار شکستها و موفقیتهای زندگی، با سرنوشت محتوم خود روبهرو میشوند و اتفاقات غیرمنتظرهای را تجربه میکنند که هرگز توان تغییر آنها را ندارند. یکی از شخصیتهای درخور توجه این کتاب، در نخستین داستان آن، با عنوان «گرفتگی»، حضور دارد؛ شخصیتی که زندگیاش با خوشنویسی عجین شده، بهطوری که جهان پرپیچوخم نستعلیق، بیشتر از دنیای اطراف، برایش واقعیت دارد.
«رژ قرمز» از سیامک گلشیری، «سلام، آقای ونسان» به قلم رضا خاکینژاد، «هاملت در نمنم باران» به نویسندگی اصغر عبداللهی، «دو کام حبس» از مریم منصوری، «معبد لاکپشت» از میترا معینی، «گچ و چای سرد» به قلم آتوسا افشین نوید، «روباه شنی» اثر محمد کشاورز، «رگبار» از میثم کیانی، «چشم سگ» از عالیه عطایی، «باران در مترو» با نویسندگی مهدی افروزمنش و «دو تا نقطه» از پیمان هوشمندزاده.
با احمد ابوالفتحی بیشتر آشنا شویم
دریاچه که میگویم منظورم دریاچهی واقعی نیست. تپهای بود بالای نهاوند که ما اسمِ قدیمیاش را بیشتر دوست داشتیم: چُتِ داحسین. چُت یعنی تپه. حالا اسمِ آن تپه چیزِ دیگری است: تپهی ابوذر. برای خیلیها اما آنجا نه چتِ داحسین بود و نه تپهی ابوذر. خیلیها به آن تپهی دکل میگفتند. هنوز هم میگویند. دکل موجودِ بیگانهای است که داحسین را بیخانمان کرده. بالای تپه نشسته و به نفرینهای داحسین میخندد. دا یعنی مادر. بولدوزرها و لودرها داحسین را تراشیده بودند تا دستِ مردم به دکلی که روی سرِ داحسین کاشته شده بود نرسد. دور دکل را سیمخاردار کشیده بودند. اطرافش خندق کنده بودند و پُرِ آبش کرده بودند. اطرافِ خندق را هم سنگفرش کرده بودند و درخت و میز و تشکیلات. جایی ساخته بودند برای تفریح. اما تابستانِ تابستانش هم کم کسی محضِ تفریح از آن شیبِ تند بالا میرفت. به خاطر همین بود که اردکهای دریاچه همیشه گرسنه بودند. جوری گرسنه بودند اگر سنگ هم سمتشان پرت میکردی تکان نمیخوردند. اردکها پیش از این سهتا بودند. یکی کم است، دوتا خوب است، سهتا بد است.