معرفی و دانلود کتاب صوتی صورتک ها | صادق هدایت | نوین کتاب گویا

همه ی فکر منوچهر، بدون اراده، دور یک سالَک کوچک پرواز می کرد. سالک کوچکی که آن قدر به جا، گوشه ی لب خجسته واقع شده بود و بر خوشگلی او افزوده بود. چشم های میشی گیرنده. دندان های سفیدی که هر وقت می خندید، با رشادت آن ها را بیرون می انداخت. سر کوچک. فکر کوچک. و آن نگاه بی گناه؛ مثل نگاه بره ای که به سلاخ \u200eخانه می برند. برای منوچهر، او یک بُت یا یک عروسک چینی لطیف بود که می ترسید به آن دست بزند و کنفت بشود. از روزی که با خجسته آشنا شده بود، او را به طرز وحشیانه ای دوست داشت. هر حرکت او برای منوچهر پر از معنی، پر از دل ربایی بود و فکر متارکه ی با او به نظرش غیرممکن می آمد. ولی دیروز عصر بود که فرنگیس، خواهر بزرگش، با چشم های اشک آلود وارد اتاق او شد و بعد از یک مشت گِله، به او گفت: «اگر تو خجسته را بگیری، آبروی چندین و چندساله ی ما به باد می رود. دیگر نمی توانیم با مردم مراوده داشته باشیم. جلوی همه خوار و سرشکسته خواهیم شد که بگویند برادرت، خجسته، مِترِس ابوالفتح را گرفته!»